شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸

سر انجام کودکی به صدا در آمد و گفت "پادشاه لخت است." محمود وحیدنیا بی تردید صراحت لهجه را بر گفتمان سبز ملت ایران بار دیگر استوارکرد. انتقاداتش را دوبار میخوانم و برای چندمین بار ستایش میکنم شجاعت او را. اشک از چشمانم سرازیر میشود.
..... حذف به علت خود سانسوری .........
نسل پیش از من، نسلی كه همیشه صدایشان از لابلای نعره های مرده باد و زنده بادشان به گوشم رسیده است. این نعره ها همه چیز و همه کس را با دو رنگ سپید و سیاه رنگ آمیزی میکردند. نسلی كه از پذیرش واقعیت ساده رنگها واهمه داشت و دارد و سر باز زد و میزند- نسلی كه فراموش میکند اگر رنگ سپید را بر بوم سیاه بنشانی پرده ای خاکستری حاصل آن خواهد بود - نسل پدر و مادر من. اما فراموشم نمیشود كه این نسل جرات رنگآمیزی دوباره آن بوم را در خود داشت- و قلم بدست گرفت و کشید.
این نکته همچنان در ذهن من پیچ و تاب میخورد كه بیشتر رخداد های پس از انتخابات افتاد وامدار تلاش نسل پس از من است-. آنها نماینده نسلی هستند كه شجاعت پرسش را دارد - و من تا همان دیروز به گمانم همانها که به گمانم می آمد خفته اند. نسلی که انگشت سکوت نمی فهمد؛ نسلی که حقوقش را می جوید و می طلبد. اینها بیرون آمدند و حق خود را می خواهند.
صدای آرام ادیت پیاف را گوش میکنم كه میخواند "نه، نه من هیچ تاسفی ندارم" و بی اختیار صحنه های روزهای نخست پس از انتخابات امسال در ذهنم رژه میروند. من مبهوت آرامش و صراحت لهجه جوانانی هستم كه خیابانها را پر کرده اند و صدای سکوتشان گوش را کار میکند. و بی اختیار به سؤال نسل خودم میرسم. ذهنم را نگاه می کنم كه به شدت در تکاپوی یافتن رابطه ای میان من و دو نسل پس و پیش من است.

برچسب‌ها:


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]